ابزار منو ثابت


خاطرات نماز
<إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهَى‏ عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنکَر>
تاريخ : چهار شنبه 3 دی 1393برچسب:خاطرات نماز,
نويسنده : سعید
خاطره ی اولین نماز من بنت الهدی افشاری فرزند: ستار کلاس پنجم دبستان شهید علی احمدی
نماز ارتباط باخالق یکتا ودل بریدن از مادیات دنیا می باشد راز ونیاز باخداوند روح انسان را آرامش می بخشد من اولین خاطـــــره ای که در مورد نماز به یاد دارم این است که من ومادرم به همراه خالــه ام تصمیم گرفتیم برای نمازعیدفطربه مدرسه ی شهیدعبـــــاس افشاری برویم این نماز اولین نمازعیــــــد  فطرمن بودهنگام ایستادن مادرصف اول ایستادیم من دروسط مادروخاله ام ایستادم هنگامی که به یکی از  سجده های نماز رفتیم چـــــــادرمن زیرپای خاله ام مانده بودومن نمی توانستم برای سجده ی دوم بلندشوم درحالی که مادرم وخاله ام وهمه درسجده بودیم دربین نمازمن چادرم رامی کشیدم ومی گفتم خاله بگذارچــــــــادرم بیاید چندین باراین جمله راگفتم ولی آهسته بعدازنمازخاله ومادرم ازخنده روده برشده بودند مادر می گفت درنمازنبایدحرف بزنیهنوز هروقت به یاد آن روز می افتیم می خندیم
 
اولین خاطره من از نماز خواندن فاطمه حسینی
                               بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز به مادرم گفتم ; مادر جان برای من یک چادر می دوزی تا من با شما نماز بخوانم.مادرم گفت ;باشه.من فردا به مادر بزرگم گفتم;که برای من پارچه بگیرد تا چادر بدوزم.مادربزرگم وقتی امد یک پارچه سفید گل دارگرفته بود.

من و مادرم رفتیم به خیاطی و چادر برای من دوختیم.من خیلی چادرم را دوست داشتم .بعد به خانه امدیم ومادرم به

من نماز یاد داد وباهم نماز مان را خواندیم من به مادرم گفتم;مادر جان من امسال به سن تکلیف می رسم.برای ما

جشن تکلیف می گیرند و چادر های قشنگی بهما می دهند .ان وقت باید همیشه نمازم را سر موقع بخوانم ان روز به من و مادرم خیلی خوش گذشت و روز خوبی برای ما بود.
 
یک خاطره از بهترین خاطره های که می خواهم برای شما دوستان عزیزم تعریف کنم: موضوع خاطره من در مورد او
من معصومه افشاری نام پدر غلامرضا که اکنون در دبستان شهید علی احمدی مشغول به تحصیل هستم:
یک خاطره از بهترین خاطره های که می خواهم برای شما دوستان عزیزم تعریف کنم:
موضوع خاطره من در مورد اولین نمازی است که خواندم:
من کوچک بودم سه یا چهار سال داشتم که یک روز موقع نمازظهر به خانه مادر بزرگم رفتم که اذان ظهر را گفته بودند مادر بزرگ کنار شیر آب ایستاده بود،گفتم که می خواهی چه کار کنی، مادر بزرگم به من گفت می خواهم وضو بگیرم ونماز بخوانم من کنار او ایستادم وبه کار های او خوب دقت کردم وبعد گفتم که من هم می خواهم وضو بگیرم وبا شما نماز بخوانم او هم به من کمک کرد ویاد داد که چگونه وضو بگیرم با هم وضو گرفتیم وبه طرف اتاق رفتیم مادر بزرگ چادر نماز وسجاده اش را برداشت وپهن کرد ویک جانماز وچادر نماز بزرگی هم به من داد وگفت با من نماز بخوان اوهر کاری می کردمن هم نگاه می کردم وهمان کار راتکرار می کردم وبعد از این که نمازش تمام شددستی به سر من کشید وگفت آفرین دختر گلم وباید از این بعد نماز خواندن را یاد بگیری ونماز بخوانی تا خدا تورا دوست داشته باشد ودرهمه کار هابه تو کمک کندوبعد یک تکه پارچه چادری آورد وبه مادر دادگفت چاد نماز کوچکی برای معصومه درست کن تا او بتواند با ما هرروز نماز بخواند ویاد بگیرد نماز خواندن را من از این که اینکه چادرنمازداشتم وهر روز می توانستم با آنها نماز بخوانم خیلی خوشحال بودم وهیچ وقت این خاطره که برای اولین با توانستم نماز بخوانم و چادر کوچکی برای خودم داشتم را فراموش نمی کنم واین خاطره بهترین خاطره است که من داشتم وبرای شمادوستان عزیز تعریف کردم.
 
من اولين بار كه نماز خواندم كلاس دوم بودم. فاطمه احمدي شهيد احمدي بادجان
پدرم به من گفت;فاطمه جان چرا نمازنمي خواني سال ديگه به سن تكليف ميرسي و بايد نماز بخواني. من ان موقع نماز خواندن بلد نبودم و پدرم
بلندبلندمي خواندومن هم پشت سراوهمه ي كارهاي كه راانجام ميدادم .ولي بازهم تسبيحات اربعه وتشهدوسلام رايادنمي گرفتم.تااينكه خيلي تكراركردم تايادگرفتم .من درماه رمضان بامادرم به مسجدمي رفتيم وپشت سرامام جماعت نمازمي خواندم ولي نمي دانستم چطوري نيت كنم وازمادرم پرسيدم ومادرم هم به من ياد دادچگونه پشت سرامام جماعت نمازبخوانم اين بود اولين نمازمن واولين حضورمن درمسجد براي خواندن نماز.
اميدوارم خداوندنمازهمه ي ماراقبول كند.
تابه خدانزديكتر شويم وشكرنعمتهايش رابه جا اوريم.
 
خاطره نماز من فاطمه اکبری کلا س سوم ابتدایی شهید علی احمدی بادجان
پیامبر اکرم (ص)می فرماید :نماز نور چشم من است .

 

من کلاس دوم بودم وماه رمضان بود به مادرم گفتم برایم یک چادر نماز می دوزی مادرم خوشحال شد که من این جمله را گفتم وگفت بله عزیزم ودختر گلممن هم خوشحال شدم و مادرم را بوسیدم ومادرم فردای آن روز برایم پارچه ای سفید گلدار خرید ومرا به خیاطی برد وبه خانم خیاط گفت که این پارچه رابرای دخترم اندازه بگیر
ویک چادر نماز بدوز وخیاط هم خنده ای کرد وگفت مبارکه وبا مادرم  به خانه برگشتم وموقع نماز شد واز مسجد صدای اذان بلند شد ومادرم می خواست وضوبگیرد وبه مسجد برود من می خواستم به مسجد بروم  و مادرم گفت آدم می خواهد برود مسجد و نماز بخواند باید اول خودش را تمیز کند و وضو بگیرد و من گفتم چگونه وضو بگیرم مادرم گفت بیا به من نگاه کن ببین چگونه وضو می گیرم تو هم وضو بگیر من هم با مادرم وضو گرفتم ومن به مادرم گفتم چادر ندارم  مادرم گفت امشب با یکی از چادرهای من نماز بخوان تا فردا چادرت را را خیاط می دوزد ومن که خوشحال بودم ناراحت نشدم که می خواهم با چادر مادرم نماز بخوانم وفردای آن روز که از خواب بلند شدم ذوق می کردم به مادرم گفتم امروز چادرم را خیاط دوخته مادرم گفت الان تلفن میزنم ببینم که آماده است ومادرم زنگ زد وخانم خیاط گفت بله ورفتم گرفتم ومن خوشحال شدم ومادرم یک سجاده مخمل وخوشگل هم برای من خریدوگفت دخترم اینها را استفاده می کنی و برای جشن تکلیفت یک سجاده و  چادر  خوشگل تر برایت تهیه می کنم  ومن هم همیشه  از آن روز به بعد با مادرم به مسجد می روم ونماز می خوانم
والان که به سن تکلیف رسیدم مادرم برایم همه آنها را که گفته بود تهیه کرده ومنتظرهستم که در  مدرسه برایمان جشن تکلیف  بگیرند .
 
اولین خاطره من از نماز خواندن فاطمه افشاری
روزی که من دختر کوچک بودم یک روز که پدر و مادرم داشتن نماز می خواندن من به این فکر افتادم که من هم باید نماز بخوانم ولی نمی دانستم که چطوری بخوانم آن روز کنار پدر و مادرم ایستادم و هر کاری که پدر و مادرم انجام می داند من هم به همراه آنها انجام می دادم تا وقتی که نماز آنها تمام شده من به پدرم گفتم این نماز را چی می گویند پدرم گفت الان نماز مغرب و عشاء  است من به پدرم گفتم به من هم یاد بده گفت باشد اول باید برویم وضو بگیریم همراه پدرم رفتم پدر وضو می گرفت من هم نگاه می کردم و وضو گرفتم آماده شدم با چادر پدرم گفت اقامه نماز را من می گویم تو هم بگو .
بعد نیت کردیم برای نماز مغرب که 3 رکعت است و شروع به نماز خواندن که پدر حمد و سوره را بلند می خواند که من هم بگویم و یاد بگیرم آن اولین نماز و شروع کردن نمازهای بعدی را همیشه همراه مادرم چادر سرم می کردم و با مادرم به نماز می ایستادم و هر جا که اشکال داشتم مادرم به من یاد می داد تا این که به کلاس اول رفتم و نماز خواندن را بهتر یاد گرفتم که یک روز اتفاقی خانم از بچه ها پرسید کی تا به حال نماز خوانده من گفتم من آن روز روزی خاطر انگیز و روز خوبی بود که بچه ها سر کلاس مرا تشویق کردند و بعد که من آمدم خانه به پدر و مادرم تعریف کردم پدر و مادرم هم خوشحال شدند و در تکرار آن روز ها همراه پدر و مادر و خواهر و برادر بزرگم نماز و قرآن هم می خواندم یک روز از پدرم پرسیدم پدر جان نماز خواندن برای چی هست و برای چه می خوانند گفت دختر عزیزم نماز خواندن یعنی با خدا سخن گفتن و با خدا ارتباط برقرار کردن و با خدا راز و نیاز کردن و از آفریده های خدا و نعمتهای خدا تشکر کردن .
 
اولين خاطره نماز عطیه راجی پایه :سوم راهنمایی آموزشگاه آیت ا...کاشانی
بسمه تعالی

زمان کودکی یادم هست .پدرم هر روز صبح موقع اذان ،برای نماز بیدارم می کرد .او به من وبقیه خواهران وبرادرانم می گفت : خداوند  هر روز صبح چند  فرشته را به زمین می فرستد آنهاتاطلوع آفتاب در بین آدمیان می گردند ، تا ببینند چه کسانی خواب مانده اند و چه کسانی برای سپاس از پررودگارشان به راز نیاز و نماز مشغولند . سعی کنید  همیشه از بیدارانی  باشید، که  نماز  معرفت می گذارند .

یادم می آید که تازه به جشن تکلیف رسیده بودم شبی پدرم با ناراحتی به خانه آمد وبه مادرم گفت اقساط وام خانه عقب افتاده باید زودتر آن را پرداخت نمایم وگرنه خانه مان توسط بانک مصادره می شود .شب به گفتگوی پدر ومادرم گوش می دادم در رویاهایم دنبال راهی بودم که به پدرم کمک نمایم .

 صبح با صدای آرام پدرم ونوازش گونه هایم از خواب برخواستم پدرم مشغول راز ونیاز بود فهمیدم شب اصلا نخوابیده  به پدرم گفتم بابا ناراحت نباش توناراحت باشی من هم ناراحت می شوم من چکار می توانم برای کمک به تو انجام دهم  پدر همچنان که موهایم را نوازش می کرد گفت :خدا بزرگ است بهترین کاری که می توانی انجام دهی این است که بروی وضوبگیری وتا هوا روشن نشده وفرشته ها همه جا هستند نماز بخوانی وبرای پدرت دعا کنی چون خدا دعای بچه ها رازودتر اجابت می کند  .رفتم ووضوگرفتم سجاده را پهن کردم احساس می کردم روحم بزرگ شده آنقدر بزرگ که می توانم به خدا برسم بعد از نماز صبح دو رکعت نماز خواندم واز خداوند خواستم از آسمان باران پول ببارد وپدرم را از مشکلاتی که برایش پیش امده نجات بدهد .

بعد از نماز به رختخوابم رفتم وخوابیدم .در خواب دیدم که سر سجاده ایستاده بودم وبرای پدرم دعا می کردم که یه عالمه فرشته بالای سرم به پرواز در آمدند ومن بارها وبارها دعایم راتکرار کردم تا فرشته ها آن را به خدا برسانند.

از خواب که بیدار شدم خوابم را برای مادرم تعریف کردم .مادرم گفت خواب خوبی است شاید خداوند صدای تورا بشنود .

نزدیک ظهر بود که خاله ام زنگ زد و به مادرم گفت خبرخوشی برایت دارم تودر قرعه کشی وام خانگی برنده شدی ومادرم مرا در آغوش کشید وگفت این اثر دعای صبح توست .وبه من گفت برو به پدرت زنگ بزن واین خبر خوش را  خودت به او بده

هنوز بعد از سالها  هرگاه  نماز صبح می خوانم، دلم می خواهد، باور کنم که دور و برم پر ازفرشته است ،که نمازم را با خود به آسمان می برند .
 
بهترین خاطره نماز مهسا افشاری پایه :سوم راهنمایی آموزشگاه آیت ا...کاشانی
به نام آفریدگار محبت

بوی چادر نماز مادر دوباره مرا به روزهای کودکیم می برد مادرم بهترین مادر دنیا بود آرامشی در چهره مهربانش نهفته بود که در کمتر کسی دیده بودم  یادم است همیشه سعی می کردم چو.ن مادر باشم چون اولباس بپوشم حرف بزنم وبخندم .بهترین وباشکوهترین لحظات زند گیم زمان نماز بود اوایل در کنار مادر می نشستم وچادر کهنه اورا سر می کردم وهمراه مادر به رکوع وسجود می رفتم .

آنقدر این کار را کردم تا مادر مجبور شد برایم چادر گلدار زیبایی بخرد وقتی چادر گلدارم دوخته می شد درپوست خود نمی گنجیدم و صدها بار بردستهای مهربان اوبوسه می زدم.  

ولحظه ها رامی شمردم تا لحظه روحانی نماز برسد ومن غرق در غرور همراه مادر نماز بخوانم . .دلم برایش تنگ شده است برای مهربانیش ، برای آرامشش برای قلب صبورش .

یادم است زمانی که پزشکان از درمان بیماریش نا امید شدند اوهمچنان آرام بود.گاهی هنگامی که در کنارش نماز می خواندم مرا در آغوش می کشید ومی گفت برایم دعاکن عزیزکم گاهی ازمن می پرسید اگر من نباشم باز هم نماز می خوانی ومن نمی دانستم چه جوابی به او بدهم  روزهای آخر همگی به مشهد رفتیم تا از امام غریب شفای اورا بگیریم  مادرم چادر نماز مرا هم آورده بود یادم است همیشه چادر نمازم را به سر می کردم وهمراه او به حرم می رفتم مادرم برای اینکه چادر نمازم از سرم نیفتد به آن کشی زده بود که پشت سرم قرار می گرفت .چه جمعیتی بود زمان نماز جماعت آدمها از هر جایی ،با هر سنی وبا هر موقعیتی در کنار هم  به رکوع وسجود می رفتند گاهی شیطنتم گل می کرد ووسطهای نماز می ایستادم وبه جمعیتی که همراه هم به رکوع وسجود می رفتند نگاه می کردم ولذت می بردم وگاهی همراه مادرم نماز می خواندم، فقط سوره حمد وتوحید را بلد بودم در موقع رکوع یا سجود فقط سبحان ا... می گفتم مادرم گفته بود هرجایی که یادم رفت چه بگویم فقط صلوات بفرستم اوهمیشه می گفت خداوند نماز های کودکان ودعاهایشان را می پذیرد .

اینک سالها گذشته سالهای بدون مادر اینک به جای مادر چادر نماز اوست که در موقع نماز  همراه من است بوی عطرش باز مرا به خاطراتم می برد .

به مادر قول داده ام  همیشه نماز بخوانم تا روح اوخوشحال باشد به اوقول داده ام برای اوهم نماز بخوانم ، به اوقول داده ام نمازم را اول وقت بخوانم دیشب باز خواب اورا می دیدم گویا با هم به حرم امام رضا (ع)رفته بودیم من همراه همه داشتم نماز می خواندم اما مادر از بالا نگاهم می کرد گویا ایستاده بود روی دیواره های صحن ولبخند می زد .

مادرم، می دانم تاو قتی که دخترک تو بندگی خدا رامی کند روح تو شاد وخوشحال است مطمئن باش امروز به جای تو خداوند است که به من آرامش می دهد اینک به جای تو به دامان اومی آویزم تا آنجا که او دوست دارد مرا ببرد و راضیم به رضایش
 
خاطره ی اولین نماز من مهسا سليمي
لباس های تمیز و پاکیزه ی خود رامی پوشم خود را خوش بومعطرمی کنم.باردیگرجلوی آینه می روم وبه چهره ی خود خیره می شوم صورتم ازشادی گل انداخته است کمی راه می روم .وبه قدوقامت خود می نگرم انگار بزرگ شده ام زیر لب می گویم  خدایا شکرت که توفیق نماز خواندن را به من دادی  شیشه عطر کوچک خود را در می آورم وبه خودم می زنم  مادرم می گوید امروز روز تولد شماست ،تولدی دیگر تولد معنوی.
از امروز شما شایستگی آن را می یابید  که خدای بزرگ به شما مسولیت می دهد  از شما درباره ی آن از نماز بازوخواست می کندهمان گونه که باپیامبران وامامان وانسان های بزرگ چنین می کرد.از امروزباید به خودببالم که بزرگ شدهام امروززیبا ترین  روز زندگی من است .با مادرم به نماز ایستادیم  مثل یک پرنده سبک بال بودم مثل اینکه در آسمان پرواز می کردم  وقتی با مادرم به سجده می رفتم دیگر نمی خواستم از سجده برخیزم  دوست داشتم در مقابل خداوند همچنان در سجده بمانم  وقتی دست به قنوت بر می داشتم احساس بزرگی وبندگی  میکردم که لباس پر افتخار تکلیف براندام رعنای خود پوشانده ام لباسی که مابه افتخار من است لباس زیبا وپر بهاتکالیف الهی به اندازه ی طاقت وتوان ماست  تکلیف گرامی داشت است وبزرگ داشت است امروز که اولین نمازم را خواندم روز آغاز تکلیف من است روز جشن وشادمانی است تکلیف می آید تا عقل ما را شکوفا وبالنده کند تکلیف امانتی از سوی خدا بر ما آدمیان است امانتی که بر آسمان ها وزمین وکوهها عرضه شد . وآنها با آن همه عظمت وبزرگی توان پذیرش آن را نداشتند واین ما آدمیان  هستیم که با آغوش باز  پذیرفتم به امید اینکه سرافراز  از این امتحان بیرون بیاییم 
امام علی (علیه السلام) می فرمایند از کودکی نماز را به کودکانتان بیاموزید.
 

نماز شب در قبر ! (شهيدان حسين و ابوالفضل قربانى) 
عمليات پيروزمد خيبر در جزيره ى مجنون در جريان بود، قراربود پس ازشكستن خط ، يگان ما كه در سه راه فتح مستقر بود به سمت بصره پيشروى كند. دشمن بعثي با آگاهي نسبى از اين اخبار،دست به مقاومت شديد زد و علاوه بر جنگ رواني شديد و بمباران ها وحملات شديد شيميايي، با آنچه داشت شبانه روز آتش بر سررزمندگان ريخت. 
دراين ميان دو برادر به نام هاى حسين و ابوالفضل قربانى با حالات معنوى خود كل گردان را متاثر كرده و چون خورشيدى فروزان نورافشانى مىكردند. اين دو برادر شهيد، فارغ ار حوادث و هرآنچه اتفاق مىافتاد درهر مكانى كه يگان مستقر مي شد، قبرى حفرمي كردند وبه خصوص در شب ، نمار مي خواندند. هركسي كه بيدارمى شد، آن دو را در حال مناجات و نماز مى ديد. چقدر زيبا بود توجه به معبودشان . 

نماز حاجت دو ركعتى 
در عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران به همراه دو تن از رزمندگان، در اثر يك غفلت درمحاصره عراقىها قرار گرفتيم، به گونه اى كه راه پس و پيش نداشتيم . خواستيم خود را تسليم كنيم ،ولى هنوز كمى اميد داشتيم ، چون در يك چادر بوديم و هنوزعراقىها ما را نديده بودند . با هم مشورت كرديم . بنده عرض كردم در سال 60 درعملياتى كه با مشكل روبه رو شديم با دو ركعت نماز مشكلمان را حل كرديم و اين جا هم خوب است دو ركعت نماز بخوانيم . خيلى سريع دوركعت نماز حاجت خوانديم و با تعويض لباس توانستيم نجات پيدا كنيم . در حال فرار بوديم كه عراقىها به ما مشكوك شدند و وقتى فهميدند از خودشان نيستيم شروع به تيراندازى كردند، ولى آسيبى به ما نرسيد. 

توسل به اهل بيت 
ه همراه ده نفر از رزمندگان مأموريت داشتيم از رودخانه اى عبوركنيم و به دشمن برسيم. خود را با طناب به هم بستيم و برپيشانىهايمان نيز پيشانى بند يا فاطمه الزهرا(س) بستيم هر چه سعىمىكرديم پيشرفت كنيم نمىشد و موج هاى عظيم ما را به جاىاولمان باز مىگرداند! به پيشنهاد يكى از دوستان نماز دو ركعتى حاجت خوانديم و بلافاصله، زيارت عاشورايى با صداى بلند خوانديم . 
بعد از چند ساعت تلاش كه در ظاهر خيلى هم پيشرفتى نكرده بوديم نورى به چشمانمان خورد و نا اميد از اين كه نتوانسته ايم به آن طرف برويم، ولى وقتى به ساحل رسيديم، ساحل دشمن بود و مابه بركت آن نماز و آن زيارت عاشورا، توانستيم از رودخانه عبوركنيم . 
نماز بيمه كننده 
پس از عمليات غرورآفرين والفجر8 وفتح فاو در خط پدافندى مستقر بوديم وتبادل آتش از فواصل خيلى نزديك انجام مىشد. يكى از روزها در پشت خاكريز مشغول خواندن نماز بودم. در بين نمازناگهان احساس كردم ضربه ى سنگينى توسط شيئى به پشتم وارد شد. نماز را ادامه دادم و از شكستن نماز خوددارى كردم بعد از نمازمتوجه شدم تركش نسبتآ بزركى به مشتم برخورد كرده است ! 
تركش را در دستم كرفتم ولى هنوز بسيار داغ بود و نمىشد آن را در دست نگه داشت . وقتى بادگير را از تنم خارج كردم ، ديدم بادگير سوراخ شده است ولى در حال نماز هيچ آسيبى نديده ام ! 

نماز بر روى برانكارد ! 
ايام عمليات قدس 3 بود كه در اورژانس فاطمه زهرا(س)،برادرى را آوردند كه هر دو دست او قطع شده بود. وقتى او را براى اتاق عمل آماده مىكردند، ايشان را بر روى برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند. مسوول تعاون آمد تا از اين رزمنده سوالاتى بپرسد.ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمىداد و راحت خوابيده بود. همگى فكر كرديم شايد شهيد شده باشد. به دنبال آن بوديم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده كيم . ناگهان ديديم كه چشمانش را باز كرد وبا يك متانت خاص گفت : برادر! ببخشيد كه جواب شما را ندادم ، چون فكر مىكردم اكر به اتاق عمل بروم شايد وقت زيادى طول بكشد ،نمازم قضا مىشود. آن موقع كه شما سوال كرديد مشغول خواندن نماز بودم ! 

معجزه الهى 
در سال 1367 هنگام عقب نشينى نيروها و جمع آورى تسليحاتاز مناطق جنكى، گاهى جنگنده هاى عراقى از خط مرزى عبورمىكردند و در بعضى مناطق بمباران هايى انجام مىدادند. يك روز درسنگرى بوديم كه داخل آن مقدار زيادى مهمات بود. ناگهان اعلام شد جنگنده هاى عراقى هجوم آورده اند و ما از سنگرخارج شديم . 
صدايى به گوش مىرسيد كه فرياد مىزد: حاجى را از سنگربياوريد بيرون.اما در همين لحظه بود كه جنگنده عراقى موشك هاى خود را پرتاب كرد و سنگر مورد اصابت قرار گرفت. ماسريع موضع گرفتيم كه مورد اصابت تركش ها قرار نگيريم . بعد ازچند لحظه كه وضعيت عادى شد به محل برگشتيم . يكى از نيروها گفت : برويد داخل سنگر نيمه ويران و حاجى را بيرون بياوريد. من به همراه يكى از دوستان، سينه خيز رفتيم داخل سنگر و با منظره ىعجيبى روبرو شديم كه جز معجزه ى الهى چيز ديگرى نبود! 
حاجى در سنگرى كه مورد اصابت موشك قرار گرفته بود مشغول خواندن قرآن و نماز بود! 

دليل محكم (شهيد غلامعلى پيچك) 
شهيد پيچك، هميشه براى ساير برادران گردان الگو بود. زخمى شده بود و خون زيادى از او مىرفت، امداد رسانى هم كم بود و بايد حتمآ به پادگان سرپل ذهاب مىرسيديم . وقت تنگ بود و وضعيت غلامعلى اورژانسى بود. با اين حال كمى برخاست و سرش را بالا آوردو نمازش را نيمه خوابيده خواند.اما قبل از آنكه به پادگان برسيم شهيد شد. همين امر دليل محكمى بود براى همه كه نماز را حتماسر وقت بجا آورند. 

گریه به خاطر نماز 
يكى از دوستان امير براى ما تعريف مىكرد: يك بار مأموريت مان طول كشيد و ما به نماز اول وقت نرسيديم . رفتم آثسپزخانه براى صرف غذا، اما از امير خبرى نبود. دنبالش گشتم او را كنار تانكر آب ديدم كه داشت وضو مىگرفت . بر چهره اش غبارى از غم نشسته بود و مىگفت : پناه بر خدا، خدايا! مرا ببخش كه توفيق خواندن نماز اول وقت را از دست دادم. 

اذان مىگويند (شهيد على اكبر شيرودى) 
علىاكبر در كنار هلىكوپتر جنگىاش ايستاده بود و خبرنگاران هر كدام به نوبت از او سؤال مىكردند. خبرنكارى از كشور يمن آمده بود، پرسيد: شما تا چه هنكام حاضريد بجنگيد؟ 
شهيد خنديد و گفت : ما براى خاك نمىجنگيم ، ما براى اسلام مىجنگيم تا هر وقت اسلام در خطر باشد. 
اين را كه گفت به راه افتاد، خبرنگاران حيران ايستادند. شهيد آستين هايش را بالا زد، چند نفر به زبان هاى مختلف 
پرسيدند: كجا؟ علىاكبر گفت : نماز! دارند اذان مىگويند. 
نماز وصال 
عبدالحسين در بيمارستان مشهد بسترى بود و من هم نيز بستري بودم . گه گاه به او سر مىزدم ، از ناحيه سر مجروح شده بود، حالش خوب نبود، يك شب نزديك اذان صبح مادرش سراسيمه نزد من آمد و گفت : عبد الحسين حالش هيچ خوب نيست . سريعا بالاى سرش رفتم ، او را به نرده هاى تختش بسته بودند كه به زمين پرتاب نشود. گاهى تكان هاى شديدى مىخورد و سپس بىهوش مىافتاد. 
پزشك بالاى سرش آورديم ، با داروهاى آرام بخش تا حدودى آرام گرفت و بىهوش روى تخت افتاد. مدتى بعد ناگاه بلند شد و نشست و مرا صدا زد و گفت : «خاك تيمم بياور » مردد بودم بياورم يا نه ؟ چون بعيد مىدانستم وقت را درست تشخيص بدهد، به هر حال آوردم ، تيمم كرد، مهر خواست ، مهر را روى زانويش گذاشت ، تكبيره الاحرام بست ، با حالتى عجيب با خداى خود حرف مى زد، منتظر بودم سلام نماز را بدهد تا با او صحبت كنم ، قبول باشدى بگويم و از احوالش جويا شوم . نماز با تكبيره الاحرام شروع شد ولى با سلام تمام نشد، در نماز عشق عبدالحسين نزد معشوقش رفت و سلام نماز را در بهشت گفت . 

نماز در قايق 
نزديكىهاى غروب آفتاب ، مسير طولانى را به طور مخفيانه شناسايى كرده بوديم ، موقع غروب محمدعلى گفت : «مىخواهم نماز بخوانم ». 
گفتم : ميان مواضع دشمن ممكن است هر لحظه شناسايي شده ، يا حتى اسير شويم ، ولى او بىاعتنا به حرف من مشغول وضو شد. با خودم فكر كردم كه اصلا جنگ ما به خاطر نماز است . همان جا پتو پهن كرديم و نماز را به محمدعلى اقتدا كرديم . 

عطر خيبريون 
غروب بود، گوشه اى نشسته بودم و وصيت نامه ام را مي نوشتم . كنارم آمد و گفت : مرتضي چه احساسي دارى؟ من كه در آسمان خون مي بينم ، فردا چه خواهد شد؟ آهى كشيد و ادامه داد: من احساس خاصى دارم . 
در جوابش چيزى نگفتم و فقط سكوت كردم . همان شب خواب ديدم كه به اتفاق او به سبزوار رفته ايم ، وقت 
نماز بود و عده اى اصرار مي كردند كه يا به من يا به او اقتدا كنند. من از او خواستم كه بپذيرد امام جمامت شود، قبول كرد. نماز كه تمام شد، شيشه عطرش را درآورد و به همه تعارف كرد. بعد از آن سيدى به طرفش آمد، او را در آغوش گرفت و گفت : «خوش آمدى، با سجاده ات و شيشه عطرت ». 
صبح عمليات خيبر شروع شد. از آب گذشتيم ، هلى كوپترهاى دشمن قايق ها را مي زدند، رضا آر- پى - چي مي زد، ولى نمىدانم چرا گلوله هايش عمل نمىكرد، شايد اين هم خواست خدا بود. با فرماندهى تماس گرفت و گفت : بچه ها پنج دقيقه وقت دارند و بعد از آن ديگر از بچه ها كسي باقي نمىماند، چه كنيم ؟دستور داده شد كه همگي اسير شوند. 

عطر جانماز (شهيد غلامرضا پروانه) 
رضا در حالى كه هنوز قدرت مقابله داشت ، در راستاى اطاعت از فرماندهى دست از نبرد كشيد و به بچه ها گفت : از اين لحظه به بعد هر كس مقاومت كند، كشته مىشود و شهيد به حساب نخواهد آمد، بعد خودش قامت بست و به نماز ايستاد و در حالي كه كلمات نماز را زمزمه مي كرد به ديدار خداوند شتافت وقتى به سراغش رفتم عطر جانماز در كنارش بود. 

قضاى نماز صبح (شهيدعلى فتاح پور) 
آن روز نماز صبح همه قضا شد. وقتى على را براى خواندن نماز قضا بيدار كردم و او متوجه موضوع شد، با ناراحتى ما را خطاب كرد كه چرا امروز خواب مانده ايد؟ هر چه دليل آورديم ، براى او قانع كننده نبود. از آن به بعد على شب ها در بسيج مىخوابيد و پس از آن كه نماز اول وقت را در مسجد مىخواند، به منزل برمىگشت تا مبادا مجددا نمازش قضا شود. 

وضوى نيمه شب 
نيمه شبى براى شناسايى وارد خاك عراق شديم . محمدمهدى با دوربين مواضع عراقىها را عكسبردارى مىكرد. ناگهان ديدم در خودش فرو رفته است پس از مدتى سكوت ، گفت : « اذان مي گويند » با تعجب نگاهى به او كردم ، گفتم : «در اين بيابان دراندشت چه كسى اذان مىگويد؟» ولى او گفت « چرا، من صداى اذان را مىشنوم ». دريافتم كه سروش غيبى در گوش او اذان خوانده است . 
اتومبيل را متوقف كرديم ، كمى آب از راديات ماشين گرفتيم ، با آبى كه كمتر از يك ليوان بود، سه نفرى وضو گرفتيم . آبى كه از دست محمدمهدى فرو مىريخت ، من از ميانه زمين و هوا قاپيدم و دوستمان نيز آب وضوى مرا. 

آهوى رميده 
تنها دوستش ،جواني همسن و سال خودش بود. متوجه شده بوديم كه شبها بسترش را ترك مي كند و ساعتها در سياهي شب گم مي شود . كنجكاو شديم . شبي مراقبش بوديم ، وقتي ديد همه خوابند ، آهسته سنگر را ترك كرد ، وضو ساخت و قرارگاه را در سكوت پشت سر گذاشت ، و بعد چون آهوي رميده اي در ميان كوه آن قدر دويد تا به مامن مورد نظرش رسيد . از دور او را مي پاييديم . 
به نماز ايستاد و صدايش به مناجات بلند شد. آن چنان غرق در عوالم روحاني خود شده بود و زيبا با خدا حرف مي زد « يا نور يا قدوس » كه احساس كرديم ريگهاي بيابان نيز با او هم صدا شده اند و به تسبيح مشغولند و ما كه در كمين عارف نوجوانمان بوديم ، به سختي گريستيم . 

حالى براى نماز (شهيد عبد الحسين برونسى) 
يك ساعتى مانده بود به اذان صبح، جلسه تمام شد، آمديم گردان . قبل از جلسه همه رفته بوديم شناسايى. عبدالحسين طرف شير آب رفت و وضو گرفت ، بيشتر فشار كار روى او بود و احتمالا ازهمه ما خسته تر، اما بعد از اين كه وضو گرفت شروع به خواندن نماز كرد. 
ما همه به سنگر رفتيم تا بخوابيم ، فكر نمىكرديم او حالى براى نماز شب داشته باشد، اما او نماز شب را خواند. اذان صبح همه را براى نماز بيدار كرد. «بلند شين نمازه»، بلند شديم ، پلك هايمان را به هم ماليديم ، چند لحظه طول كشيد، صورتش را نگاه كردم ، مثل هميشه مىخنديد، انگار ديشب هم نماز باحالى خوانده بود. 

لقاء محبوب (شهيد مجيد مقدادى) 
زير چشمانش گود افتاده بود و مادر، نگران به صورت جوانش مىنگريست دست هاى مجيد بىحال روى پتوى سبز رنگ بيمارستان افتاده بود. زلف پريشانش بوى همه جا را مىداد بوى باروت ، بوى حماسه ، نگاهى معصومانه و آرام به مادر مىكرد با اشاره آب خواست براى وضو، مادر رفت . و بعد از دقايقى برگشت ، ظرفى آب آورد، با كمك مادر وضو گرفت ، مادر براى بردن ظرف آب از اتاق خارج شد، وقتى د وباره برگشت مجيد صورتش خيس وضو بود و در ميان پتوى سبزبيمارستان شهادتين را گفت و به لقاء محبوب رسيد. 

تعقيب شبانه 
مدتها بود متوجه غيبت هاى نيمه شب مهدى شده بودم . شبى دوستم را بيدار كردم و گفتم : صبورى رفت ، پاشو بريم ببينيم كجا مي ره. خواب آلود گفت : تو چكار دارى، بگير بخواب . پتو را به سرش كشيد و خوابيد. بلند شدم و پاورچين مسير حركت مهدى را گرفتم و رفتم ، از دور مىپاييدمش ، رفت توى نخلستان ها و زير درختى به نماز ايستاد، لحظه اى بعد صداى گريه و ناله اش بلند شد، برگشتم ، شب بعد و شب هاى بعد هر چه انتظار كشيدم ، مهدى نرفت ، بالاخره كنجكاوى امانم را بريد گفتم : مهدى چرا سر پستت نمىروى؟ اخمى كرد و گفت : « تو اگر مىخواستى من سر پستم بروم آنجا را اشغال نمىكردى». 
شرمنده سر به زير انداختم . يك سؤال در ذهنم شكل گرفت ، چطور فهميده بود؟ 

موقعيتي براي نماز (شهيد عطاءا... اكبرى) 
در هر وضع و موقعيت كه قرار مىگرفت ، سعى مىكرد خودش را به نماز جماعت برساند. عطاءا... پس از مدرسه به مغازه مىرفت و به پدرش كمك مىكرد، زمانى كه نزديك اذان مىشد سريعا مىگفت : 
حاجى! مغازه را ببند، برويم مسجد كه به نماز جماعت برسيم . وقتى پدر به او مىگفت : قدرى صبر كن حالا مىرويم . مىگفت : فايده ندارد، الان شيطان است كه با اين حرف من و شما را گول مىزند. بياييد زودتر برويم به مسجد، قول مىدهم بعد از نماز هر كارى داشته باشيد انجام دهم . 

جماعت چهارنفرى 
يك روز در جزيره ى مجنون مشغول نماز جماعت بوديم . (به علت آتش سنكين دشمن معمولا نماز جماعت خوانده نمىشد، ولى يك روز ما يك نماز چهار نفرى خوانديم ). 
در ركعت دوم هواپيماهاى دشمن كنار خاكريز ما را با موشك زد و مقدار زيادى خاك و لجن به روى بچه ها پاشيد و نماز هم از جماعت خود خارج و شكسته شد. ولى ما دوباره نماز جماعت برقرار كرديم و اين بار موفق شديم كه نماز را تمام كنيم و از اين بابت خد را شكر كرديم . 
ريسمان الهي (شهيد مسعود طاهري) 
بهمن ماه سال 1360همراه 20نفر از دوستان رفتيم «چزابه» ، آنجا ما به سنگرسازى مشغول بوديم ، چرا كه احتمال حمله ى عراقىها بسيار زياد بود. 
در ميان ما برادر معلمى بود به نام ((مسعود طاهرى))، وى داراى روحيه اى بسيار عالى بود. صورتى نورانى و اخلاقى حسنه داشت و هميشه در حال نماز و عبادت بود. يك روز به شوخى به او گفتم : 
((آقا مسعود! اين قدر نماز و دعا مىخوانى، نكنه مىخواهى خدا يك طناب برات بندازه پايين و تو را بكشه بالا پيش خودش)). 
ايشان با آن حالت معنوى خودش جواب داد: 
((ما كجا، خدا كجا؟ عاشقى بايد دو طرفه باشه . يه دست و پامىزنيم ، شايد خدا دلش رحم بياد و دست ما رو هم بگيره)). 
يك روز بعد از نماز مغرب و عشا، قرار شد كه در سنگرها نگهبانى بدهم . من و مسعود با هم از ساعت 12 تا 2بامداد در يك سنگر نگهبان بوديم . ناگهان مسعود از من حلاليت خواست و كفت : «فرد شهيد مىشوم ». و به دنبال حرف خود گفت :«فردا اول تير به قلب من مىخورد و بعد از چند قدم تيرى به سرم اصابت مىكند و آن ريسمانى را كه مىگفتى شايد خدا از روى رحمتش برايم بيندازد». فردا همانطور شد، در جلو چشمانم دو تير، يكى به قلب و يكي هم به سرش اصابت كرد و چند ماهى هم جنازه اش در چزابه (همانجايى كه نماز مىخواند) ماند تا بعدا او را آوردند. 
من باورم نمىشد كه رابطه ى ايشان با خدا، آنقدر نزديك شده باشد كه به بركت آن نمازها و ارتباط ها، از نحوه ى شهادتش هم با خبر شده باشد. 

قرآن قبل از نماز 
در منطقه ى گيلانغرب ، منطقه اى بود به نام تنكاب . نوجوان بسيار مؤمن و با صفايى آنجا بود كه خيلى اهل تهجد و نماز شب بود و همچنين نسبت به رعايت حقوق نيروها و مراعات آن ، گذشت ، ايثار و فداكارى نسبت به آنها تلاش فراوان داشت . يكى از خصوصيات اين نوجوان اين بود كه وقتى براى نماز شب بيدار مىشد دلش مىخواست ديگر رزمندگان را هم بيدار كند تا از اين فيض بهره ببرند، او شيوه ى خوبى را براى اين كار انتخاب كرده بود. در نيمه ى شب ، نزديك اذان صبح گوشه اى از سنگر مىنشست و شروع مىكرد به تلاوت آيات قرآن كريم با صداى زيبا و آهسته . از آنجا كه نزديك اذان و وقت نماز بود و علاوه بر آن صداى دلنشينى هم داشت برادران ديگر هيچ اعتراضى نمىكردند و با كمال ميل از خواب برمىخاستند و نماز شب مىخواندند. 

نماز شهادت (شهيد حسن نقشه چى) 
عمليات بدر بود، با يك فروند هلىكوپتر« شنوك » به جزيره ى مجنون رفتيم خيلى سريع و ضربتى، خمپاره اندازهاى 120 را مستقر كرده و از صبح تا حوالى غروب زير شديدترين آتش دشمن و با هدايت ديده بان ، روى تانكها و نفرات دشمن گلوله ريختيم . نزديك غروب ، دشمن عقب نشينى كرد. برادر «حسن نقشه چى» در نزديكى من ، داخل گودالى نشست و شروع به خواندن قرآن كرد. زير چشمى او را مىديدم . مثل ابر بهارى اشك مىريخت ، حال و هوايى خاص ، و صورتى بسيار نورانى داشت . در حال گفتن اذان مغرب بودم . كه حسن داخل سنگر رفت ، تكبير نماز را گفت و ركعت اول را به پايان رسانيد. گلوله اى در دو مترى ما به زمين خورد، از ميان دود و باروت يكى از بچه ها مرا صدا كرد در حالى كه موج مرا گرفته بود به سرعت خود را به داخل سنگر رساندم ، بدن حسن كاملا سالم و گرم بود، فقط تركش رندى به قلب او اصابت كرده بود. صورتى نيكو و نورانى داشت بوسه اى از سر حسرت به او زده و به حال او غبطه خوردم . آمبولانس آمد و او را از پيش ما برد، ولى يادش براى هميشه در دلها باقي ماند. 

نماز صبح در ميدان مين 
در عمليات رمضان در يك روز گرم و آفتابى در منطقه ى جنوب و اطراف پاسكاه زيد، ساعت 21، دستور عمليات و پيشروى داده شد، همه ى رزمندگان ، با تكاپوى زياد، مشغول انجام وظايف خود بودند و فقط به پيشروى در عمق محورهاى عمليات مىانديشيدند. 
ميادين مين ، به سرعت پاكسازى مىشد. حمل مهمات و تغذيه با احتياط غير قابل وصفى با چراغ هاى خاموش و زيرمنورهاى دشمن صورت مىگرفت . ساعاتى از نيمه شب گذشته بود كه به پشت يك ميدان مين عجيب و غريب رسيديم ، برادران تخريب توانسته بودند بخشى از آن را براى عبور خودرو و رزمندگان ، پاكسازى و نواركشى كنند. ما هم كه در يك آمبولانس بوديم ، مجبور بوديم با احتياط كامل و با آهستگى عبور كنيم . يكى از رزمندگان در جلوى ماشين پياده حركت مىكرد و مسير را نشان مىداد. چرخ سمت راست بر اثر برخورد با مين ضد نفر، تركيد و خودرو متوقف شد. 
هر لحظه امكان داشت خمپاره اى بر روى ماشين ما فرود بيايد و به همين دليل وحشت كرده بوديم . 
به دليل كم عرض بودن جاده ، امكان جك زدن نيز نبود. چند دقيقه اى نگذشته بود كه در تاريكى صداى ضعيف موتورسيكلتى به گوش ما رسيد. هنگامى كه به ما رسيدند، بلافاصله مشغول مين يابى در محل و تعويض چرخ خودرو شدند. 
در همين حال ديديم كه يك نفر از آنها مشغول جهت يابى است و با قطب نما دنبال قبله مىگردد. «وقت نماز صبح شده بود». چگونه مىشد در زير آن آتش گلوله ها، جاى امنى براى نماز پيدا كرد؟! 
امكان تجديد وضو نبود. آن دو تخريبچى در انتهاى نماز خود بودند و عملشان همه ى بينندگان را به شوق معنوى وا مىداشت . من هم با تمام وجود خاكى خود، در مقابل خداوند ايستادم . زير منورها و تيرهاى رسام ، صداى خودم را نمىشنيدم . نماز را سلام دادم . رو به قبله ايستادم تا به حضرت امام حسين (ع ) عرض ادب كنم كه موج انفجار مرا زمين گير كرد. نماز صبح در ميدان مين ، در كنار چند مجروح به همراه آماج گلوله هاى دشمن عجب حال و هوايى داشت كه هنوز بعد از21سال غبطه لحظه اى از آن را مىخورم . 

خون و آب 
شب عمليات رمضان نزديكىهاى پاسكاه زيد بوديم . عمليات حدود بيست كيلومتر پياده روى داشت . بايد براى نماز از قبل وضو مىداشتيم چرا كه شايد مجبور مىشديم نماز را در حال حركت بخوانيم . 
خمپاره اى نزديك مان منفجر شد. همه در حال وضو گرفتن بوديم . تركشى خورد به سر يكي از بچه ها كه داشت مسح سر مي كشيد با خونسردي و لبخندي بر لب . خون از سرش جوشيد و با آب وضوي صورتش آميخت . اما خنده هنوز روي صورتش بود . 

توكل بر خدا 
يك برادر وظيفه داشتم كه خيلى به نماز مقيد نبود و مخصوصا مواقعى كه وضعيت قرمز و خطرناك مىشد، به طور كامل از نماز خواندن خوددارى مىكرد. احتمالا عامل اصلى آن ترس بود و مىخواست بيشتر با بقيه نيروها باشد. يك شب در يك كانال بوديم تا اين كه آتش بسيار سنگينى از طرف دشمن ريخته شد. تا نزديكىهاى صبح مشغول نبرد بوديم و در گرما گرم جنگ صداى اذان پخش شد. كانال ما به نمازخانه بسيار نزديك بود. من به همراه چند نفر ديگر نماز خوانديم . تا سرانجام اغلب نيروهايى كه آن جا بودند نماز را در نمازخانه خواندند. آن سرباز آن شب با ما بود و وقتى ديد كه اين نيروها چه طور تا صبح مبارزه كرده اند و هنگام اذان به نمازخانه مىروند گفت : ((من واقعا تعجب مىكنم كه با اين همه تركش و خمپاره حتى يك نفر از شما بابت نماز خواندنتان آسيب نديديد.ا)) 
با مشاهده ى اين صحنه ها و درك اين مطلب كه نماز خواندن با توكل بر خدا هيچ خطرى ندارد، كم كم به جمع نمازگزان پيوست واز انسان هاي، مقيد نسبت به نماز شد. 

كار عارفانه (شهيد احمد رضايى) 
در منطقه ى عمومى مهران ، در مكانى مستقر بوديم كه در نزديكى ما خانه هاى خالى و قديمى وجود داشت . به علت گرماى هوا، در بيرون ساختمان ها و چادرهايمان مىخوابيديم و گاهى هم بر روى پشت بام شب را به صبح مىرسانديم . شب ها شهيد احمد رضايى با مشقت بسيار، مسافت زيادى را طى مىكرد تا به وضوخانه برسد و بعد از وضو مىرفت و در آن ساختمان هاى متروكه مشغول نماز مىشد. چون محل پرتى بود و بدون جلب توجه به هيچ مسأله اى و هيچ فردى مخلصانه عبادت مىكرد. 
يك شب رفتيم رزم شبانه و از اواسط شب تا حدود ساعت سه صبح مشغول راهپيمايى و تمرين بوديم . ولى بعد از بازكشت هم اين شهيد گرامى نماز شب را ترك نكرد و نه تنها نماز شب خواند، بلكه تا صبح بيدار بود و بعد از اين همه سختى در ساعت شش و پانزده دقيقه خوابيد. 

مكان مخصوص عبادت 
يك روحانى در گروهان ما بود. او هميشه اصرار داشت در يك نقطه ى خاص عبادت كند و به همين دليل گوشه اى را انتخاب كرده بود و در آن جا نماز مىخواند و قرآن تلاوت مىكرد. 
يكى از دوستان مىگفت يك شب به او گفتم : ((چرا شما هميشه همين جا نماز مىخوانيد و در همين مكان مىمانيد؟!)) او قرآن را با احترام بست و با تبسمى مليح پاسخ مرا داد. من چند قدمى از او دور شدم و بعد از چند لحظه خمپاره اى دقيقا در آن محل خورد و او در محل نيايش و تلاوت قرآن خود به شهادت رسيد! 
شايد او مىدانسته كه اين مكان محل عروج اوست كه آن قدر مقيد به عبادت در آن محل بود. 

اعتراض نابجا (شهيد اكبر آمبرين) 
يك روز شهيد «شيخ اكبر آمبرين » در مسجد جامع خرمشهر مشغول نماز بود. خمپاره اى به نزديكى ما اصابت كرد، ولى او به نمازش ادامه داد! 
بعد از نماز وقتى به او اعتراض كرديم كه چرا نمازت را قطع نكردى و نشكستى، گفت « اصلا من متوجه نشدم كه خمپاره اى در اين نزديكىها فرود آمده است ! 

يادمان شهيدان 
نيمه هاي شب بود كه از سنگر كمين برمي گشتيم . از پشت يكي از خاكريزها صداي ناله پرسوزي شنيديم.طاقت نياورديم ، رفتيم نزديكتر، در تاريكي شب با خداي خودشان راز و نياز مي كردند . 
چشم ، چشم را نمي ديد . نزديكتر شديم . به حالت سجده بودند و شور و حال عجيبي داشتند . متوجه حضور ما نشدند . بي اختيار پشت سرشان زانو زديم و با ناله محزونشان همنوا شديم .كارشان كه تمام شد متوجه ما شدند. 
پرسيديم :« چرا اين همه راه طولاني را پياده آمده و اين گوشه بيابان نشسته ايد و راز و نياز مي كنيد ؟!» 
گفتند :« اينجا سال گذشته سنگرمان بود . خمپاره اي آمد و خرابش كرد . چند نفر از بهترين دوستانمان همين جا شهيد شدند. ما نيز به ياد آنها اينجا جمع شده ايم .» 

چادر نماز 
قبل از عمليات خيبر در گردان زرهى در جبهه حضور داشتم . واحد تبليغات ما دو تا چادر تهيه كرده بود و آن را به نام مسجد امام حسين (ع ) مىشاختيم . 
قرار شد اول ، حفاظت دو چادر را تأمين كنيم و بعد آن جا نماز جماعت برپا كنيم . تقريبا اندازه ى قد يك انسان دور تا دور چادرها را كيسه چيديم تا از تركش در امان باشد. 
يك روز در حال خواندن نماز ظهر بوديم كه هواپيماى دشمن وارد منطقه ى ما شد و صداى پدافندهاى خودى فضا را پركرد، ولى ما نماز را ادامه داديم . بعد از چند لحظه بمباران خوشه اى آغاز شد و تعدادى از آنها هم در نزديك چادر ما فرود آمد ولى هيچ كس نماز را ترك نكرد! بعد ازنماز كه چادر را بررسى كرديم ، ديديم حتى چند جاى چادر هم سوراخ شده، ولى نمازگزاران آسيبى نديده اند. 
نماز جماعت يا نماز شب (عمليات محرم ) 
سال 1361 قبل از عمليات محرم بود كه رزمندگان خود را براى عمليات آماده مىكردند. من نيز در تيپ 17 على بن ابيطالب (ع ) بودم . در آن روزها در كارخانه ى «سپنتا» مستقر شده بوديم . رزمنده ها در محوطه كارخانه چادر زده بودند، اما سالن بزرگى وجود داشت كه معمولا نماز جماعت در داخل آن برگزار مىشد. 
گاهى وقتها بعد از نيمه هاى شب كه از خواب بيدار مىشدى، وقتى نگاهت به داخل سالن مىافتاد، ابتدا فكر مىكردى نماز جماعت داخل سالن برگزار مىشود، اما بعدا به خود مىآمدى كه اكنون وقت هيچ كدام از نمازهاى يوميه نيست . بلكه همه در حال نماز شب هستد! به هر قسمت سالن كه چشمت مىافتاد شاهد راز و نياز بسيجيان و رزمندگانى بودى كه غرق در معشوق خويش بودند. آيا آنها از خداى خود مقام و موقعيت مىخواستند؟ آيا دنبال مال دنيا بودند؟ آيا...؟! 
آنها طورى راز و نياز مىكردند كه گويى عزيزترين شخص خود را از دست داده اند. اما همين عاشقان در صحنه هاى نبرد وقتى زمان موعود فرامى رسيد ، شبانگاه ، بر قلب دشمن مي زدند و با قدرت ، ايمان ، دشمن را به زانو درمىآوردند. 
اين قدرت و انگيزه چيزى نبود، مگر اثرات همان مناجات هاى شبانه و همان رابطه ى بين عبد و معبود. 
مناجات تا اذان صبح (شهيد سيداصغر توفيقى) 
شهيد توفيقى يكى از بچه هاى باصفا و قديمى جبهه ، مسئول مخابران گردان حمزه بود. چند روز قبل ازعمليات والفجر هشت ، رزم شبانه داشتيم . رزم خيلى سنگينى بود. بعد از يك سرى بد و بايست ها و ستون كشي ها، بچه ها را روانه چادرهايشان كردند. بعد از اينكه بچه ها خوابيدند، بعد مدتى نيروها را از چادرها بيرون كشيدند. 
اين دفعه ، بچه ها را كلى راه بردند. فشار سنگينى وارد كردند، تا نيروها براى عمليات آماده باشند. وقتى داشتيم به سمت چادرها برمىگشتيم ، ديدم «سيداصغر» مسيرش را عوض كرد و ستون را سپرد دست يكى از بچه ها. آن موقع توجهى به اين قضيه نكردم . موقع اذان صبح كه آمدم براى نماز، «سيد اصغر» را ديدم كه هنوز داشت مناجات مي كرد . 
با آن همه پياده روى و ستون كشى شب قبل كه رمق بچه ها را گرفته بود، اما نماز شبش ترك نشده بود و تا اذان صبح با خداى خودش راز و نياز كرده بود. 

نماز بر روي تانك ! 
در عمليات فتح المبين بود كه ما به عنوان نيروى تأمين جهت جلوگيرى از دور خوردن ، توسط نيروهاى دشمن در حال خدمت بوديم . عمليات تا ظهر ادامه داشت . ما در عقب تانك بوديم . چون فرصت نداشتيم و موقعيت هم طورى نبود كه بتوان نماز را در روى زمين خواند، با همان خاكى كه بر روى سطح بيرونى جمع شده بود تيمم كرديم و مشغول نماز شديم . 
پوتين ، كلاه خود، و تجهيزات همراهمان بود. هم چنان تانك هم در حال حركت بود و حتى گاهى شليك مىكرد، و در بعضى موارد به ناچار در جاده مىپيچيد. من با زحمت و مشقت فراوان ، جهت قبله را حفظ مىكردم و مواظب بودم رويم از قبله برنگردد. به هر حال آن روز، نماز را بر روى تانك در حال آتش ريختن و حركت خوانديم . 

توفيق عبادت 
چند شبى بود كه نيمه هاى شب از خواب بيدار مىشدم ، ولى حال اين را كه برخيزم و نماز شب بخوانم نداشتم . در واقع توفيق نداشتم . كوهستانى بودن منطقه ، و اين كه روى زمين برف نشسته بود و فاصله ى زياد آبا با ما، سرما و ترس نيز در نخواندن نماز شب من مؤثر بود. 
يك روز يكى از رزمنده هاى خيلى با حال را ديدم و قضيه محروم شدن از فيض نماز شب را به او گفتم . او گفت : «تو بايد دو كار اساسى انجام بدهى تا بتوانى نماز شب خوان شوى. اول اين كه نمازهاى واجب رادر اول وقت به جا آورى و دوم اين كه از خدا توفيق بخواهى ». 

دوبار نماز صبح ! (شهيد پرهازى) 
اين خاطره مربوط مىشود به خرداد ماه سال 1360، در آن ايام به همراه دو نفر ديگراز برادران به عنوان مسئولان دسته هاى يك گروهان در خدمت جنگ و انقلاب بوديم . محل استقرار ما «شهرك دارخوين » بود. در واقع اين محل ، مقرى بود جهت استراحت و تجهيز نيروها. 
به طور كلى در بين نيروها، هميشه افراد شوخ طبع وجود داشتند كه اتفاقا يكى از اين فرماندهان دسته ها، داراى همين ويژگى و روحيه بسيار خوب بود. اسم كوچكش را به خاطر ندارم ، شهيد «پرهازى» در بسيارى مواقع ديده مىشد كه با ديگر رزمنده ها يك جا جمعند و مشغول صحبت هستند. اغلب صحبت هايشان با خنده نيز همراه بود. 
يك روز صبح، تازه صداى اذان به گوش مي رسيد كه من از خواب بيدارشدم . ابتدا رفتم سراغ بچه هاى دسته ى شهيد «پرهازى » تا آنها را براى نماز بيدار كنم . تعدادى را صدا كردم و عده اى هم خودشان بيدار شده بودند و يا اين كه با اين سر و صدا از خواب بيدار شدند. از قيافه هايشان معلوم بود كه سئوالى دارند، و در واقع همه متعجب بودند. بلافاصله بعد از چند لحظه خودشان به حرف آمدند كه ما يك بار نماز صبح خوانده ايم ، كه البته خودشان فهميدند چه خبر است . 
بله شهيدبزرگوار «پرهازي» نزديك ساعت 2 بامداد، بچه ها را براى نماز صبح بيدار كرده بود و چون همگى خسته بودند، متوجه ساعت هم نشده بودند. دو ركعت نماز صبح خوانده و خوابيده بودند. 
ولي چاره اى نبود. همگى بلافاصله بيدارشدند و وضو گرفتند و مشغول نماز صبح واقعى شد ند. 

نماز و فرماندهى (شهيد مهدى زين الدين) 
شهيد زين الدين به نماز اول وقت بسيار اهميت مىداد، ايشان در هر وضعيت و در هر منطقه اى كه بود به محض رسيدن وقت نماز، براى اداى فرضيه نماز مهيا مىشد. 
در منطقه سرد شت تردد داشتيم ، در حالى كه جاده ها و محورها از لحاظ امنيتى تضمينى نداشت و از جهت فعاليت گروهك هاى ضد انقلاب بسيار آلوده بود. موقع نماز شد، ايشان در همين اوضاى سريع ماشين را نگه داشت و كنار جاده به نماز ايستاد. 
پس از شهادتش ، يكى از برادران در عالم رؤيا او را ديد كه مشغول زيارت خانه ى خداست ، وعده اى هم دنبالش بودند، پرسيده بود: «شما اينجا چه كاره ايد؟!» گفته بود: «به خاطر آن نمازهاى اول وقتى كه خوانده ام ، در اينجا فرماندهى اينها را به من واگذار كرده اند ». 

مسلمان شدن شهيد زرتشتى 
يكى از دوستان مىگفت : در اردوگاهى كه به سر مىبردند آزاده اى زرتشتى بود كه هميشه در حركت ها و اعتراضات مختلف ايشان را همراهى مىكرد وى مىگفت : يك روز صبح مىخواستيم نماز بخوانيم ديديم كه او هم به صف نمازگزاران پيوست ! تعجب كرديم و از او علت را جويا شديم . 
گفت :« ديشب خواب ديدم حضرت امام (ره) به خانه ما آمدند و كنار ديگر افراد خانواده نشستند پس از مدتى فرمودند بلند شو نماز بخوان ! نگاهى به پدر و ديگر افراد خانواده كردم كه چه كنم يا چطور جواب حضرت امام (ره) را بدهم ؟! 
در همين هنگام ناگهان پدرم گفت : بلند شو پسرم اطاعت از فرمايش حضرت امام واجب است . بعد از آن پدرم نيز به همراه حضرت امام بلند شد و جهت گرفتن وضو كنار حوض رفت . وقتى از خواب برخواستم اين موضوع را با برادر روحانى اردوگاه در ميان گذاشتم ايشان به من پيشنهاد كردند كه مسلمان شوم و من هم امروز شهادتين را خوانده و مسلمان شده ام بعد از چند وقت آن برادر مسلمان بر اثر بيمارى در اردوگاه به درجه رفيع شهادت نايل شد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان های نماز، خاطرات نماز، ،
برچسب‌ها:
آخرين مطالب